تو مجبور نیستی رویای اون رو زندگی کنی.

امروز می‌خوام براتون یه داستانی رو تعریف کنم. داستان یه پسربچه ۵ ساله. پسری که تمام زندگی تو ذهن کوچیکش خلاصه شده بود تو بازی، شادی و لذت بردن از لحظه لحظه زندگی. اما یه روزی دست یکی از ما آدم بزرگا اون رو از مسیر رنگارنگ خودش خارج کرد و گذاشت تو یه مسیر دیگه. پسر قصه ما تا به خودش اومد دید، تو یه سالن بزرگ ورزشیه و یه آقای اخمو و کلی بچه ی هم سن و سال خودش  اطرافشن و کارای عجیب غریب انجام میدن. همه می‌گفتن اینجا باشگاه ژیمناستیکه. این آقا کوچولو اصلا از اونجا خوشش نیومد. دقیقا حس آدمی رو داشت که توی یه شهر گیر افتاده و حتی زبان مردم اونجا رو بلد نیست که بفهمه چی میگن. همونقدر گنگ، کلافه، ناراحت و حتی عصبانی ولی چه می‌شد کرد اعتراض بی فایده بود آخه پدرش می‌گفت “ بهترین جا برای پیشرفت پسرم، همین باشگاه ژیمناستیک. “ پدر قصه ام حق داشت اما خب شاید می‌شد بیشتر به علایق پسرمون دقت کرد.
 

 
خلاصه چند وقتی گذشت و این آقا کوچولو هر روز بیشتر از دیروز از ژیمناستیک و باشگاه متنفر می‌شد. کابوسش شده بود، دیدن ساعت قدیمی زرد روی دیوار وقتی خبر از رسیدن ساعت چهار می‌داد. کم کم بهونه های مختلف تو ذهن پسر قصمون شکل می‌گرفت. بهونه هایی که هممون تو دوران مدرسه تو ذهنمون ساختیم و ازش استفاده کردیم. یه روز دل درد داشت، یه روز با همه قهر می‌کرد و حرف نمی‌زد، یه وقتاییم قایم می‌شد تا شاید بتونه از زیر باشگاه رفتن در بره. پسر قصه ما علاوه بر اینکه علاقه ای به این ورزش نداشت، بدنش هم آمادگی لازم برای پذیرشش رو نداشت. از بین همه ی حرکات، دو چیز از همه بیشتر اذیتش می‌کرد. یکی باز کردن پاهاش و اجرای حرکت ۱۸۰، یکی هم وارو. خب حق داشت، شما اگر بدن نرم و آماده ای نداشته باشید، می‌تونید پاهاتون رو ۱۸۰ باز کنید؟ قطعا نه. حالا اگر مجبورتون کنن انجام بدید، حتما عذاب می‌کشید. خلاصه کار به جایی رسیده بود که هر وقت موقع انجام حرکت وارو می‌شد، توی سرویس بهداشتی باشگاه قایم می‌شد و انقدر می‌موند تا تایم اون حرکت تموم بشه و بیاد ادامه تمرین هارو انجام بده.


تا اینکه یه روز، موقع انجام یکی از حرکات، پاش پیچ می‌خوره و صدای جیغ آقا کوچولو تو کل باشگاه می‌پیچه. دنیا جلوی چشمش سیاه میشه انقدر گریه و بی تابی می‌کنه که به خودش میاد و می‌بینه، ای بابا پاش تو گچ و دیگه نمی‌تونه بازی کنه. از اونجا دیگه حسش از تنفر هم فراتر رفته بود. اما با این حال ۷ سال مجبور به ادامه دادن این راه شد. دقت کنید، ۷ سال. اصلا زمان کمی نیست برای هدر رفتن وقت بچه ها. تو اون سن و سال بیش از نصف زندگی پسر قصمون به استرس و ناراحتی و کلافگی گذشت. چرا؟ چون یکی از ما فکر می کرد راه خوبی رو برای فرزندش انتخاب کرده.


بالاخره تو سن ۱۲/۱۳ سالگی پیش پدرش میره و خیلی جدی اعلام می‌کنه که دیگه نمی‌خواد بره باشگاه. اما پدرش قبول نمی‌کنه و پروسه جدا شدنش از باشگاه حدود ۶ ماه طول می‌کشه. بعد از اون ‌پسر قصمون که حالا یه نوجوون بود، شروع می‌کنه به شرکت کردن تو کلاس های زبان. کم کم متوجه میشه که، اا اصلا راه من همین بود، زبان. من تمام علاقه و استعدادم تو آموزش دیدن و آموزش دادنه زبانه. پس دیگه اجازه نمیده جاده زندگی تغییر کنه. با تمام انگیزه وارد دانشگاه میشه و رشته ادبیات انگلیسی و آموزش زبان رو می‌خونه. امروز اون پسر بچه کوچولو تبدیل شده به یه شخص فوق العاده موفق، با انگیزه و خوشحال که از مسیر زندگیش راضیه و روز به روز تو کارش پیشرفت می‌کنه و دلیلش چیزی نیست جز اینکه پشت استعداد و پشتکارش حامی بزرگ قوی به اسم علاقه وجود داره. پسر قصه ما کسی نیست جز شایان بهجتی.

آدما تو طول زندگی و مسیرشون، علایق متفاوتی دارن. علایقی که باعث ایجاد تمایز تو مسیرشون میشه. خوبه که ما این تفاوت رو بپذیریم و حتی به هم کمک کنیم تا هرکسی مسیر درستش رو پیدا کنه. نه اینکه با زور اجبار که بعضا فکر می‌کنیم به نفع شخص هست، اون رو وارد مسیر دیگه ای کنیم. چون ما هرچقدر که اون ها رو از مسیر اصلی دور کنیم، جریان امواج زندگی، اون ها رو به مسیر اصلی برمی‌گردونه تو اون شرایط ما فقط این وصال رو به تاخیر انداختیم. پدر مادرهای عزیز، روی صحبتم با شماست. می‌دونم که چیزی جز صلاح بچه هاتون رو نمی‌خواید ولی کاش اجازه بدید بچه ها با آزمون و خطا راهشون رو پیدا کنن شما فقط راهنماییشون کنید بقیش رو به عهده خودشون بذارید.

حالا ازت میخوام که به من بگی که آیا تو هم قربانی رویای به باد رفته شخص دیگری بودی یا نه. همین الان بیا تو پیج من و داستانت رو زیر پست آخرم برام کامنت کن. مرسی